آقا اين Yahoo messenger 6 چه قدر باحاله اولا بياين خودش را با لينک مستقيم از اين جا بگيرين ، من که يه چند روزه باهاش onlinam ، به قول بچه ها فلش را ترکونده ، همه کاراش شده فلشي ، ميتوانين براي خودتان avatar تعريف کنيد يا اين که عکس خودتان را موقع جت بگذارين کنار نوشته هايتان ، البته هنوز در مراحل اوليهاش هست ، همه آدمها بايد لاغر باشند تا بتوانند ازش استفاده کنند ( avatar چاق نداره ) ، ميتوانين توش status بگذارين به اندازه يه هوا ، منظورم يعني خيلي زياد هستش ، براي اجنبي ها هم ميتوانند از راديو اينترنتياش استفاده کنند خيلي باحال شده ، البته اگر شما هم سرعت toops دارين ميتوانين گوش کنين ولي اگر چيزي نفهميدين با ما نيستش ، چون به زبان فرنگي ها حرف ميزنن ، راستي اين هم لينک شکلکهاي مخفياش هست ، شکلک داره توپس. تازه يک چيز باحال ديگه که داره اينه که ميره همه address booketoon را ميخونه و اگه کسي تو ياهو عضو باشه تيک ميزنه برايتان ، اگه موبايل داشته باشه مي توانيد برايش sms بفرستيد ( البته نه براي ايران )
اين هم يه سري از شکلکهاي توپسش
۱۳۸۳/۲/۱۰
۱۳۸۳/۲/۹
شاید زندگی
باز هم در اين زندگي
من نديدم اشکي را
که در پشت نقاب چهرهاي زيبا
مانده بود و غم داشت
باز هم در اين زندگي
وقتي آمد به پيشم
که دانستم دير است
ولي من که فکر ميکردم
همه را ميدانم ، حتي وقت را
هنوز هم ميدانم ، ولي دير
واي که من خودخواهم
واي که من بيراهه
بر سطور کاغذ
خط نميانگارم
زندگي را نشنيدم
چون که بويش را
مزمزه نکردهام
زندگي را نديدم
چون که گر ميديدمش
ميدانستم اين لحظه نيز
مانند کدامين لحظهاش چه زيبا و يا چه پاک است
که گر يقين نداشته باشم ،
دانم زندگي تنها زيباست
حتي لحظهي وداع ، لحظهي مرگ
لحظهي خروش فرزند در وداع مادر
چه پوچ بود همهي خيالاتم
چه فنا شد تمام تفکراتم
چون که زندگي خواست
زندگي را مي توان سازيدش
زندگي را مي توان خنديدش
زندگي را ميتوان بوسيدش
زندگي را اما ، نميتوان ناديدش
که گر ناديدش انگاري
کمي بعد درمييابي که
ناديده انگشته شدي
که ديگر زندگي نيست
آتشش را ديدي ؟
شعلهاش گرم همچو آغوش
رخش سرخ همچو شرم
سرش بالا همچو سرو
مغرور و پابرجا همچو کوه
آتشي زيباست اين
زندگي را نظاره کن و گر
در اين ميان چند جرقهاي
را ديدي که به سويت روانند
دستش گير و بپذير ، با آغوش باز
که ضررت نرساند
وگر برساند چيزي نيز،
تجربهاي است زيبا
پيش پاي تو ، رو به سوي فردا
که نتوانستن بر تو ضربه زدن
ولي گر روي سوي دگر
از براي اين جرقههاي کوچک
آتشش شود کمسو
گم خواهي شدن در آن تاريکي
آتشت پر سو باد
آتشش را درياب
نور تو جاويدان
نور او بس افزون
که در آن تاريکي
بشويد روشنگر راه
بفروزيد زيبا
آتش زندگاني را
تا به اوج ابرها
سه شنبه 8 فروردين 1383
من نديدم اشکي را
که در پشت نقاب چهرهاي زيبا
مانده بود و غم داشت
باز هم در اين زندگي
وقتي آمد به پيشم
که دانستم دير است
ولي من که فکر ميکردم
همه را ميدانم ، حتي وقت را
هنوز هم ميدانم ، ولي دير
واي که من خودخواهم
واي که من بيراهه
بر سطور کاغذ
خط نميانگارم
زندگي را نشنيدم
چون که بويش را
مزمزه نکردهام
زندگي را نديدم
چون که گر ميديدمش
ميدانستم اين لحظه نيز
مانند کدامين لحظهاش چه زيبا و يا چه پاک است
که گر يقين نداشته باشم ،
دانم زندگي تنها زيباست
حتي لحظهي وداع ، لحظهي مرگ
لحظهي خروش فرزند در وداع مادر
چه پوچ بود همهي خيالاتم
چه فنا شد تمام تفکراتم
چون که زندگي خواست
زندگي را مي توان سازيدش
زندگي را مي توان خنديدش
زندگي را ميتوان بوسيدش
زندگي را اما ، نميتوان ناديدش
که گر ناديدش انگاري
کمي بعد درمييابي که
ناديده انگشته شدي
که ديگر زندگي نيست
آتشش را ديدي ؟
شعلهاش گرم همچو آغوش
رخش سرخ همچو شرم
سرش بالا همچو سرو
مغرور و پابرجا همچو کوه
آتشي زيباست اين
زندگي را نظاره کن و گر
در اين ميان چند جرقهاي
را ديدي که به سويت روانند
دستش گير و بپذير ، با آغوش باز
که ضررت نرساند
وگر برساند چيزي نيز،
تجربهاي است زيبا
پيش پاي تو ، رو به سوي فردا
که نتوانستن بر تو ضربه زدن
ولي گر روي سوي دگر
از براي اين جرقههاي کوچک
آتشش شود کمسو
گم خواهي شدن در آن تاريکي
آتشت پر سو باد
آتشش را درياب
نور تو جاويدان
نور او بس افزون
که در آن تاريکي
بشويد روشنگر راه
بفروزيد زيبا
آتش زندگاني را
تا به اوج ابرها
سه شنبه 8 فروردين 1383
جیمیل، یاهو، هک ...
چند تا خبر اول اين که خوش به حال آنهايي که تو blogspot چيز ميز مي نوشتن ، چون از آنجايي که ميدانيد گوکل ان را خريده بود و gmail را به آنها ارايه کرده الان blogاي ها يه گيگ ايميل دارن من و تو همهاش 4 مگ ، مقاله کاملش را اينجا بخوانيد البته با زبان اصلي هستش دوما فکر نکنيد گوگل هم اند مرام هست براي search کردن ، من خودم خيلي به گوکل عادت کردم ولي خوبه که آدم به چيزي عادت نکنه ، اين مقاله در باره سانسور اطلاعات توسط گوگل هستش خدايش بيامرزاد يه موقعهايي ياهو حکمراني مطلق ( حالا نه خيلي مطلق ) ولي براي من ميکرد ( فکر کنم من هم بايد ياز برگردم سراغ همان ) البتته معلوم نيست ، ميگن سگ زرد برادر شغال است .
سيمندش ميگن که کلي gmail امکانات داره ولي در عوضش نامه ها را ميخواند و از آنها ميفهمد که برايتان چه نوع تبليغاتي ارسال کند.
راستي براي چترها ( chatters not umbrellas ) هم خبر خوشي دارم نسخه 6 بتاي ياهو مسنجر به بازار آمد من هنوز امتحانش نکردم ، ولي از ياهو که بدي نديديم ما.
و چي بگويم از هک که دلم خونه ، البته زياد خون نيست چون که هکر با مرامي داشتيم فقط ديگه من بايد گوش به سوت باشم.
سيمندش ميگن که کلي gmail امکانات داره ولي در عوضش نامه ها را ميخواند و از آنها ميفهمد که برايتان چه نوع تبليغاتي ارسال کند.
راستي براي چترها ( chatters not umbrellas ) هم خبر خوشي دارم نسخه 6 بتاي ياهو مسنجر به بازار آمد من هنوز امتحانش نکردم ، ولي از ياهو که بدي نديديم ما.
و چي بگويم از هک که دلم خونه ، البته زياد خون نيست چون که هکر با مرامي داشتيم فقط ديگه من بايد گوش به سوت باشم.
۱۳۸۳/۲/۲
زندانبان
آن پيام آسماني
آن نداي جاوداني
آن که در عمق وجودم
ميزند طعنههاي پنهاني
آن کلام آشنا
آن صداي پر رسا
آن که با او ، دانم
خواهم شدن از خود رها
او که تمام آرزويت
او که همه بخششت
را کردي نثار او
و حس کرد تمامش را ز قلبت
و اما ، ما
چه بي احساس
که نديدم حتي
شريکي براي خود که بگوييم حرفمان را با او
و او چه ساده
به بازي گزفته
آرزوي زندگاني
اميد مهرباني
نويد فردا
بخشش قلبم را
و من چون پرندهاي
در خودم زنداني ساختهام
همهاش رنگ ، همهاش نور
و قفل دري پيدا ناشدني
که ياد معمار دلم نبود
کليد ميخواهد زندان
اگر زندان است نامش
که زنداني را گر به هواي آزاد نبرند
از همان سوراخ کوچک کليد
بنشيند به تماشا
يا که حتي برود در رويا
چه بسي سوراخها
که گشادهتر ز بسياري دروازههايند
که گر خوب بنگري
درخواهي يافتش
وليکن زنداني
بي خبر از زندانبان
که حتي وجودش را شايد
و نه حتي ، به وجودش ايمان
ميشنود صدايش را
و به اميد آن است
که زندانبان ما
آن مرد باصفا
گردد دنيايش به کام
حتي گر قراراست خود شود فنا
نميدانم ، ولي دانم
که هر کس را نگردانند زندانبان
اگر ، کمي محبت
کمي احساس
کمي عاطفه
نتوانست شدن زندانبان
و چه بسا انسانها که خود زندانبانند
از براي خود
و چه بد ، عادت
که يافتهاند به زندان
فارغ از زندانبان
رها از هر چه در جهان
فقط در زندان ، ولي بزرگ
من و تو زندان خوديم
نگذاريمش بسازند به باد
بگذاريمش بدهيم به باد
تا شويم زين قفس آزاد
پر کشيم در ميان مردمان
رها شويم از جور زندانبان
برسيم به دريا
چرخزنيم در صحرا
شايد اگر
ميديد زنداني
ز سوراخ کليد
صحرا را
دريا را
خوب ميدانست که من چه ميگويم
و اما حيف که
زندانبان خوب داند
که چگونه
ميتواند
او را محو خود کند
حتي قبل از بناي زندان
هنگام فکر ساختن آن
زنداني بي سوراخ کليد
3ارديبهشت 83
9 صبح
آن نداي جاوداني
آن که در عمق وجودم
ميزند طعنههاي پنهاني
آن کلام آشنا
آن صداي پر رسا
آن که با او ، دانم
خواهم شدن از خود رها
او که تمام آرزويت
او که همه بخششت
را کردي نثار او
و حس کرد تمامش را ز قلبت
و اما ، ما
چه بي احساس
که نديدم حتي
شريکي براي خود که بگوييم حرفمان را با او
و او چه ساده
به بازي گزفته
آرزوي زندگاني
اميد مهرباني
نويد فردا
بخشش قلبم را
و من چون پرندهاي
در خودم زنداني ساختهام
همهاش رنگ ، همهاش نور
و قفل دري پيدا ناشدني
که ياد معمار دلم نبود
کليد ميخواهد زندان
اگر زندان است نامش
که زنداني را گر به هواي آزاد نبرند
از همان سوراخ کوچک کليد
بنشيند به تماشا
يا که حتي برود در رويا
چه بسي سوراخها
که گشادهتر ز بسياري دروازههايند
که گر خوب بنگري
درخواهي يافتش
وليکن زنداني
بي خبر از زندانبان
که حتي وجودش را شايد
و نه حتي ، به وجودش ايمان
ميشنود صدايش را
و به اميد آن است
که زندانبان ما
آن مرد باصفا
گردد دنيايش به کام
حتي گر قراراست خود شود فنا
نميدانم ، ولي دانم
که هر کس را نگردانند زندانبان
اگر ، کمي محبت
کمي احساس
کمي عاطفه
نتوانست شدن زندانبان
و چه بسا انسانها که خود زندانبانند
از براي خود
و چه بد ، عادت
که يافتهاند به زندان
فارغ از زندانبان
رها از هر چه در جهان
فقط در زندان ، ولي بزرگ
من و تو زندان خوديم
نگذاريمش بسازند به باد
بگذاريمش بدهيم به باد
تا شويم زين قفس آزاد
پر کشيم در ميان مردمان
رها شويم از جور زندانبان
برسيم به دريا
چرخزنيم در صحرا
شايد اگر
ميديد زنداني
ز سوراخ کليد
صحرا را
دريا را
خوب ميدانست که من چه ميگويم
و اما حيف که
زندانبان خوب داند
که چگونه
ميتواند
او را محو خود کند
حتي قبل از بناي زندان
هنگام فکر ساختن آن
زنداني بي سوراخ کليد
3ارديبهشت 83
9 صبح
۱۳۸۳/۲/۱
خود
من او را ديدم
او نيز من
دختري زيبا
همانها که هميشه
ميشنوي تعريفش را
و شايد بهتر،
دخترکي زيبا
...
قطرهاي که خواهد
به دريا برسد
قبل از اين که
همراه ابر بسيار سفر بايد کردن
و قبل از آنکه بر زميني باريدن
و حتي قبلتر از آن که به رودي رسيدن
بايد دريادل باشد
دريادلي را نه کسي ياد داده ، نه کسي آموخته
نه کسي به خاطر آن فنا شده
نه کسي به ياد آن خوابيده
نگويم باش شجاع
نگويم باش ديگرپسند
نگويم باش ...
هر چه خواهي باش
دانم که گويم هرچه ،
هر چه را خواهي کرد که خود خواهي
نگويم ولي خوب دانم که خودخواهي
به ياد داشته باش
زمان را که،
هيچ گاه نديدم زمان،
مردمان را ياد کند،
به ياد داشته باش،
در کنار ابر، بالاي زمين حاصلخيز
ايستادهاي
و تنها جرقهاي لازم است که به دريا
برساندت
آن جا که رها ،
آن جا که آزاد
آن جا که همه مثل هم
ولي اينها را تو گو
دريادلي نشايد ؟
من که گويم بايد
شنيده بودم زماني
هر چه درخت پربارتر، سنگينتر
افتادهتر
ولي نشنيده بودم که
هر چه سنگينتر ، افتادهتر
که ديدم هرچه سنگينتر ، پر مال تر
مغرورتر ، مسکوت تر
سکوتي که به يادم ميآورد
ما نيز در نهايت مسکوت بودن ميتوانيم
خود باشيم
حتي بيشتر از خود
باز هم خود باشيم
خود . . .
چه کلمهي زشتي
چه ناپاک سخني است
که من و تو هميشه
داريماش در
ديباچهي اسرارمان
من و تو ، خواهيمش
در تمام روزگارمان
که گر خود ، عالم
که گر خود " زيبا
و گر او ، چه زشت
و گر او ، ديگر هيچ
وليکن
اگر ما ، همه
اگر ما ، خدا
اگر ما ،
ما
اين کلمهي زيبا
ساعت 1:15 شب
اول ارديبهشت 83
او نيز من
دختري زيبا
همانها که هميشه
ميشنوي تعريفش را
و شايد بهتر،
دخترکي زيبا
...
قطرهاي که خواهد
به دريا برسد
قبل از اين که
همراه ابر بسيار سفر بايد کردن
و قبل از آنکه بر زميني باريدن
و حتي قبلتر از آن که به رودي رسيدن
بايد دريادل باشد
دريادلي را نه کسي ياد داده ، نه کسي آموخته
نه کسي به خاطر آن فنا شده
نه کسي به ياد آن خوابيده
نگويم باش شجاع
نگويم باش ديگرپسند
نگويم باش ...
هر چه خواهي باش
دانم که گويم هرچه ،
هر چه را خواهي کرد که خود خواهي
نگويم ولي خوب دانم که خودخواهي
به ياد داشته باش
زمان را که،
هيچ گاه نديدم زمان،
مردمان را ياد کند،
به ياد داشته باش،
در کنار ابر، بالاي زمين حاصلخيز
ايستادهاي
و تنها جرقهاي لازم است که به دريا
برساندت
آن جا که رها ،
آن جا که آزاد
آن جا که همه مثل هم
ولي اينها را تو گو
دريادلي نشايد ؟
من که گويم بايد
شنيده بودم زماني
هر چه درخت پربارتر، سنگينتر
افتادهتر
ولي نشنيده بودم که
هر چه سنگينتر ، افتادهتر
که ديدم هرچه سنگينتر ، پر مال تر
مغرورتر ، مسکوت تر
سکوتي که به يادم ميآورد
ما نيز در نهايت مسکوت بودن ميتوانيم
خود باشيم
حتي بيشتر از خود
باز هم خود باشيم
خود . . .
چه کلمهي زشتي
چه ناپاک سخني است
که من و تو هميشه
داريماش در
ديباچهي اسرارمان
من و تو ، خواهيمش
در تمام روزگارمان
که گر خود ، عالم
که گر خود " زيبا
و گر او ، چه زشت
و گر او ، ديگر هيچ
وليکن
اگر ما ، همه
اگر ما ، خدا
اگر ما ،
ما
اين کلمهي زيبا
ساعت 1:15 شب
اول ارديبهشت 83
شعر نیمه تمام
نميدانم چه بسرايم
نميدانم براي که
ولي دانم که گفتن
زدن حرف با آن که
نميزند حرفي حتي
چه به گلايه ، جه به ناز
ميفهمد حرفم را
وليکن گر کلامي
شنيدي از دل دريا
او نيز سخن گفته با من
نميدانم که من
در اين دنيا
پي چه ميگردم
پي رخي زيبا
که آن هم بعد از چند سالي
به زردي گرايد
پي لعل لبي
که آن هم نيز
گردد به تلخ کامي
به مانند روزگار من
من آن عشق را خواهم
که شويد روح من را
که دهد جان تازه من را
که براي او بتوان
نشست به انتظار
حتي تا ابد
عشق را لايقي شايد
نه مانند من فقط خواهي
که شدن فنا در راه او
24 فروردين 83
9:30 صبح تريا دانشگاه
بعد از امتحان اقتصاد مهندسي
نميدانم براي که
ولي دانم که گفتن
زدن حرف با آن که
نميزند حرفي حتي
چه به گلايه ، جه به ناز
ميفهمد حرفم را
وليکن گر کلامي
شنيدي از دل دريا
او نيز سخن گفته با من
نميدانم که من
در اين دنيا
پي چه ميگردم
پي رخي زيبا
که آن هم بعد از چند سالي
به زردي گرايد
پي لعل لبي
که آن هم نيز
گردد به تلخ کامي
به مانند روزگار من
من آن عشق را خواهم
که شويد روح من را
که دهد جان تازه من را
که براي او بتوان
نشست به انتظار
حتي تا ابد
عشق را لايقي شايد
نه مانند من فقط خواهي
که شدن فنا در راه او
24 فروردين 83
9:30 صبح تريا دانشگاه
بعد از امتحان اقتصاد مهندسي
چگونه در ویندور فارسی بنویسیم ؟
براي نوشتن فارسي در ويندوز 2000 و xp اين نکات را بايد توجه کنيد :
ابتدا بر روي دستگاه خود زبان فارسي را نصب نماييد ، که از طريق رفتن به منويcontrol panel و ازآنجا با انتخاب کردن Regional options ميتوانيد زبان مورد نظر را اضافه نموده ، دقت فرماييد که حتما بايد keyboard فارسي را نيز اضافه نماييد.
سپس فايل موجود در اينجا را download کرده و سپس مطابق دستور زير عمل نماييد :
1- کامپيوتر را restart کنيد.
2- با زدن دکمه F8 در هنگام بالا آمدن safe mode را انتخاب نماييد.
3- کامپيوتر کمي کند ميشود و پيغامي به شما ميدهد مبني بر اين که در حالت safe mode <
با لا آمدهايد.
4- حال به دايرکتوري c:windowssystem32 رفته و فايل مورد نظر را در آن قسمت کپي کنيد.
5- پيغامي مبني بر نوشتن بر روي فايل از قبل موجود مشاهده ميکنيد ، که آن را تاييد نماييد.
6- حال دوباره کامپيوتر را restart کنيد.
براي اين که مطمين شويد که درست keyboard فارسي را نصب کردهايد اين موارد را امتحان کنيد :
1- براي نوشتن حرف پ از دکمه ` استفاده ميکنيد
2- براي نوشتن حرف ژ از دکمه استفاده ميکنيد
3- براي نوشتن فاصلهي به فاصله ( مانند ميخورد در مقابل مي خورد) با زدن shift + spacebar آن را امتحان نماييد ، که در اين حالت بدون ايجاد فاصله ، فاصله مجازي ايجاد ميکند.
کامپيوتر فارسيدان خوبي داشته باشيد
ابتدا بر روي دستگاه خود زبان فارسي را نصب نماييد ، که از طريق رفتن به منويcontrol panel و ازآنجا با انتخاب کردن Regional options ميتوانيد زبان مورد نظر را اضافه نموده ، دقت فرماييد که حتما بايد keyboard فارسي را نيز اضافه نماييد.
سپس فايل موجود در اينجا را download کرده و سپس مطابق دستور زير عمل نماييد :
1- کامپيوتر را restart کنيد.
2- با زدن دکمه F8 در هنگام بالا آمدن safe mode را انتخاب نماييد.
3- کامپيوتر کمي کند ميشود و پيغامي به شما ميدهد مبني بر اين که در حالت safe mode <
با لا آمدهايد.
4- حال به دايرکتوري c:windowssystem32 رفته و فايل مورد نظر را در آن قسمت کپي کنيد.
5- پيغامي مبني بر نوشتن بر روي فايل از قبل موجود مشاهده ميکنيد ، که آن را تاييد نماييد.
6- حال دوباره کامپيوتر را restart کنيد.
براي اين که مطمين شويد که درست keyboard فارسي را نصب کردهايد اين موارد را امتحان کنيد :
1- براي نوشتن حرف پ از دکمه ` استفاده ميکنيد
2- براي نوشتن حرف ژ از دکمه استفاده ميکنيد
3- براي نوشتن فاصلهي به فاصله ( مانند ميخورد در مقابل مي خورد) با زدن shift + spacebar آن را امتحان نماييد ، که در اين حالت بدون ايجاد فاصله ، فاصله مجازي ايجاد ميکند.
کامپيوتر فارسيدان خوبي داشته باشيد
۱۳۸۳/۱/۲۶
خیال
خيال ،
واژهاي زيبا
پر از معنا
پر از مفهوم
خيال را ،
چه شبها که داشتم با خود
و او نيز بود
نميدانم که او نيز
خيالي داشت يا نه
اما من داشتم
خيال
زاييدهي حس
به دنبال نيازي ماندگار
در وراي خود
در کنار او
آيد به وجود
خيال ،
چه بزرگ
چه پهناور
همان که ميخواهي
مثال يک دشت
پر از شکوفه
خيال
را من نديدم
يا که حتي
کمي ازآن نچشيدم.
خيال
چه بد
وقتي که ديگر نيست
وقتي که ديگر
نميتوان کني آن را
خيال
چه خوب
اگر هميشه باشد
ولي ميداني
هميشه خيال، خيال است
و چه خوب که همهچيز خيال نيست
و شايد هيچ چيز نباشد
چون
تجسم کن رودررويي واقعيت را با آن
که درمييابي
خيال
تنها
پنداري است زيبا
پنداري است زيبا
22 فروردين 1383
واژهاي زيبا
پر از معنا
پر از مفهوم
خيال را ،
چه شبها که داشتم با خود
و او نيز بود
نميدانم که او نيز
خيالي داشت يا نه
اما من داشتم
خيال
زاييدهي حس
به دنبال نيازي ماندگار
در وراي خود
در کنار او
آيد به وجود
خيال ،
چه بزرگ
چه پهناور
همان که ميخواهي
مثال يک دشت
پر از شکوفه
خيال
را من نديدم
يا که حتي
کمي ازآن نچشيدم.
خيال
چه بد
وقتي که ديگر نيست
وقتي که ديگر
نميتوان کني آن را
خيال
چه خوب
اگر هميشه باشد
ولي ميداني
هميشه خيال، خيال است
و چه خوب که همهچيز خيال نيست
و شايد هيچ چيز نباشد
چون
تجسم کن رودررويي واقعيت را با آن
که درمييابي
خيال
تنها
پنداري است زيبا
پنداري است زيبا
22 فروردين 1383
۱۳۸۳/۱/۲۵
دوستی
دوستي
را کاش ميشد ديد
و نه تنها در خاطر ،
شبهي از آن را در دل داشت
کاش دوست
آن را ميچيد
و گاز ميزد از سيب آن
گر زندگاني سيبي است
که من و تو ، در مسابقه براي
گاز زدن آن هستيم
دوستي ، هستهي آن است
که اگر زدي گازش
نه تنها از بينش نميبري
بلکه ديگر زندگاني را نتواني گاز زدن
چون که دندانت را از دست دادي
کاش بودي و گاز ميزدي
تمام زندگانيام را
تا ميرسيدي به هستهاش
و ميديدي که دوستياي که بود در آن ميان
چيزي نيست که بخواهي بدهيش به باد
نه ، نه
تو آن نيستي که من داشتم به ياد
شايد تو با همان گاز اول
نه تنها تمام زندگاني را گاز زدي
بلکه همراه آن ، هسته ها را نيز با خود
در مجاري گوارشيات به گردش درآوردي
سيب من تقديم تو ،
هر جه خواهي کن با او
هر چه خواهي کردهاي
بيشتر نيز هم
و ليکن
نديدم که حتي بفهمي که
سيب زندگاني من هسته اي نيز داشت
هستهاي زيبا
و اگر خورديش ، نوش جان
و حتي حس نکرديش ، باز هم مال تو
ميشود آيا آن را حس نکني ؟
سيب زندگانيم تقديم تو باد
و تمام هسته هايش
و گر دورش اندازي
بدان که باغباني پيدا خواهد شد که
هسته ها را دريابد و آنچنان که در يابد
باغي پر کند ز سيب
همهاش گاز زده
توسط کبوترهاي عاشق
همهاش کرم خورده
به دست کرمهاي سيب
و ليکن تنها هستههايش مانده
و همان هست که باعث ميشود
من دوباره پا بگيرم
ميدانم که گر سيبي تقديم تو کنند،
همه اش را ميخوري ولي نه هستههايش را
باز هم،
سيب زندگانيم تقديم تو باد
22 فروردين 1383
ساعت 14:10 سر کلاس ريشههاي انقلاب اسلامي
را کاش ميشد ديد
و نه تنها در خاطر ،
شبهي از آن را در دل داشت
کاش دوست
آن را ميچيد
و گاز ميزد از سيب آن
گر زندگاني سيبي است
که من و تو ، در مسابقه براي
گاز زدن آن هستيم
دوستي ، هستهي آن است
که اگر زدي گازش
نه تنها از بينش نميبري
بلکه ديگر زندگاني را نتواني گاز زدن
چون که دندانت را از دست دادي
کاش بودي و گاز ميزدي
تمام زندگانيام را
تا ميرسيدي به هستهاش
و ميديدي که دوستياي که بود در آن ميان
چيزي نيست که بخواهي بدهيش به باد
نه ، نه
تو آن نيستي که من داشتم به ياد
شايد تو با همان گاز اول
نه تنها تمام زندگاني را گاز زدي
بلکه همراه آن ، هسته ها را نيز با خود
در مجاري گوارشيات به گردش درآوردي
سيب من تقديم تو ،
هر جه خواهي کن با او
هر چه خواهي کردهاي
بيشتر نيز هم
و ليکن
نديدم که حتي بفهمي که
سيب زندگاني من هسته اي نيز داشت
هستهاي زيبا
و اگر خورديش ، نوش جان
و حتي حس نکرديش ، باز هم مال تو
ميشود آيا آن را حس نکني ؟
سيب زندگانيم تقديم تو باد
و تمام هسته هايش
و گر دورش اندازي
بدان که باغباني پيدا خواهد شد که
هسته ها را دريابد و آنچنان که در يابد
باغي پر کند ز سيب
همهاش گاز زده
توسط کبوترهاي عاشق
همهاش کرم خورده
به دست کرمهاي سيب
و ليکن تنها هستههايش مانده
و همان هست که باعث ميشود
من دوباره پا بگيرم
ميدانم که گر سيبي تقديم تو کنند،
همه اش را ميخوري ولي نه هستههايش را
باز هم،
سيب زندگانيم تقديم تو باد
22 فروردين 1383
ساعت 14:10 سر کلاس ريشههاي انقلاب اسلامي
شعر من
شعر ،
جاري شدن حس
در کوتاه سخن
شعر ، جاري شدن احساس
در قلب من و بيان آن
براي آن که درک کندش
شعر من را نه هرکس تواند فهميد
نه هر کس حتي تواند ديد
شعر من ، اگر درست بناميمش
شعر ، و نامي ديگر
در وراي آن نگذاريمش
زيباست ،
اما زيبايي که
هر کس را ياراي ديدن آن نيست
بايد عاشق بود ، و يا حتي
عشق را يک بار تجربه کرد
شعر من را
گر نميفهمي
خردهاي بر خود نگير
چون که من نيز چون تو
پس از چند وقت
دوباره که نگاه ميکنم به آن
يادم نميايد که منظورم چه بوده
انسان ، بايد دل را ديده باشد
دل را چشيده باشد
تا شعر من را در
وجود خود حس کند
شعر من ،
سخني است کوتاه
از من
براي تو
که شيدايي
22 فروردين 1383
ساعت 8 صبح قبل از کلاس اقتصاد مهندسي
دانشکده صنايع
جاري شدن حس
در کوتاه سخن
شعر ، جاري شدن احساس
در قلب من و بيان آن
براي آن که درک کندش
شعر من را نه هرکس تواند فهميد
نه هر کس حتي تواند ديد
شعر من ، اگر درست بناميمش
شعر ، و نامي ديگر
در وراي آن نگذاريمش
زيباست ،
اما زيبايي که
هر کس را ياراي ديدن آن نيست
بايد عاشق بود ، و يا حتي
عشق را يک بار تجربه کرد
شعر من را
گر نميفهمي
خردهاي بر خود نگير
چون که من نيز چون تو
پس از چند وقت
دوباره که نگاه ميکنم به آن
يادم نميايد که منظورم چه بوده
انسان ، بايد دل را ديده باشد
دل را چشيده باشد
تا شعر من را در
وجود خود حس کند
شعر من ،
سخني است کوتاه
از من
براي تو
که شيدايي
22 فروردين 1383
ساعت 8 صبح قبل از کلاس اقتصاد مهندسي
دانشکده صنايع
مرد غمگین
دور مينگرم و
نزديک ميانديشم
از خودم ميپرسم
که در اين وادي
يا در اين آبادي
يا که هر چه خواهي نامش بنامي
نيست کسي
که براي ما
سخن تازه بگويد
سخن از راز دل خود
سخن از هر چه که هست
يا چه بهتر
سخن از هر چه که نيست
...
آيا
هر چه که نيست ، نيست ؟
يا که نيست نيز هست ؟
هست ، بوده است و خواهد بود
15 فروردين 1383
بعد از صحبت با
مرد غمگين زندگي
نزديک ميانديشم
از خودم ميپرسم
که در اين وادي
يا در اين آبادي
يا که هر چه خواهي نامش بنامي
نيست کسي
که براي ما
سخن تازه بگويد
سخن از راز دل خود
سخن از هر چه که هست
يا چه بهتر
سخن از هر چه که نيست
...
آيا
هر چه که نيست ، نيست ؟
يا که نيست نيز هست ؟
هست ، بوده است و خواهد بود
15 فروردين 1383
بعد از صحبت با
مرد غمگين زندگي
قلب آدم
کاش ما هم قلب آدم داشتيم
کاش ما هم به خاطر نام و جاه
روي نام يکديگر خط نميانگاشتيم
کاش ما نيز مثال پير خود
اندکي صبر ، تحمل ، حوصله
در کنار شور و نشاط و تجربه ، به همراه داشتيم
کاش ارزش خود را
در کنار ديگران ، در کنار مردمان
برتر از آنها نميپنداشتيم
کاش ما هم قلب آدم داشتيم
يا که حتي ، گر که نه
جرات کندن ز سينه قلب خود را
براي آرامش خود ، نه ديگري
در سينه نگه ميداشتيم.
24 فروردين 1383
ساعت 6:00 عصر
کاش ما هم به خاطر نام و جاه
روي نام يکديگر خط نميانگاشتيم
کاش ما نيز مثال پير خود
اندکي صبر ، تحمل ، حوصله
در کنار شور و نشاط و تجربه ، به همراه داشتيم
کاش ارزش خود را
در کنار ديگران ، در کنار مردمان
برتر از آنها نميپنداشتيم
کاش ما هم قلب آدم داشتيم
يا که حتي ، گر که نه
جرات کندن ز سينه قلب خود را
براي آرامش خود ، نه ديگري
در سينه نگه ميداشتيم.
24 فروردين 1383
ساعت 6:00 عصر
۱۳۸۳/۱/۱۸
روز بارانی
هات شکلات
هات شکلات
اسم قشنگي است
داغ
همراه با شکلات
و اما تلخ
ولي خوشمزه ، چون او
روز باراني
پر از سوز و سرما
موقع ديدن دوست
موقع کردن عشق
روز سرد
ولي زيبا ، چون او
ماشينهايي زياد
در غروبگاه خورشيد
ناپاک هوايي، پر از دود
و اما پر از پاک
چون پر از باران
و اما زياد
و پر از گم
ولي مطمئن که پيدا ميشود ، چون من
ماشينم بد
بي اجازه
طرح را درنميوردد
از بس که با ادب است
پياده
پياده رو را از بهر تو ساختهاند
پس پياده ، چون ما
زمان چه کوتاه
چه کم
چه قدر پر از احساس
خاطره
عشق
ولي ماندني، چون او
و او
پر از عشق
محبت
لطافت
در کنار من
حتي کمتر از من
ولي رفت ، چون بايد
و چه خوب خاطره
که ماندني است
و چه خوب که آن
خاطره شد ، چون او
و چه بهتر که
در کنار خودش
در کنار من
ماندني است
جه دور
ولي نزديک ، چون او
هجده فروردين 1383
به ياد يک روز باراني
هات شکلات
اسم قشنگي است
داغ
همراه با شکلات
و اما تلخ
ولي خوشمزه ، چون او
روز باراني
پر از سوز و سرما
موقع ديدن دوست
موقع کردن عشق
روز سرد
ولي زيبا ، چون او
ماشينهايي زياد
در غروبگاه خورشيد
ناپاک هوايي، پر از دود
و اما پر از پاک
چون پر از باران
و اما زياد
و پر از گم
ولي مطمئن که پيدا ميشود ، چون من
ماشينم بد
بي اجازه
طرح را درنميوردد
از بس که با ادب است
پياده
پياده رو را از بهر تو ساختهاند
پس پياده ، چون ما
زمان چه کوتاه
چه کم
چه قدر پر از احساس
خاطره
عشق
ولي ماندني، چون او
و او
پر از عشق
محبت
لطافت
در کنار من
حتي کمتر از من
ولي رفت ، چون بايد
و چه خوب خاطره
که ماندني است
و چه خوب که آن
خاطره شد ، چون او
و چه بهتر که
در کنار خودش
در کنار من
ماندني است
جه دور
ولي نزديک ، چون او
هجده فروردين 1383
به ياد يک روز باراني
سال نو مبارک
شعر من
چند صباحی است
که دلم تنگ است ،
شاید هم ،
چند وقتی است
که سرم منگ است ،
اما... ،
نمی توان بود و ندید
نمی توان ندید
....
نمی دانم
شاید هم ،
می توان بود و ندید
شاید می توان
دید : بوی سبزه
بوی باران
بوی خاک را
ولی قلبی از شادی پر نکرد
شاید می توان
رقص باد را
نغمه ی پرستوها را
دید ،
ولی
دچار خود بود ،
....
اما من
حس کردم بهار را
در رقص برگها
در نغمه ی کبوترها
در لرزش دست پیرمرد
که یادش همیشه هست ،
با ما
حتی فراتر از ما
کاش می توانستم بهار را فریاد زنم
کاش می شد بهار دردرون ما باشد
چند صباحی است
که دلم تنگ است ،
شاید هم ،
چند وقتی است
که سرم منگ است ،
اما... ،
نمی توان بود و ندید
نمی توان ندید
....
نمی دانم
شاید هم ،
می توان بود و ندید
شاید می توان
دید : بوی سبزه
بوی باران
بوی خاک را
ولی قلبی از شادی پر نکرد
شاید می توان
رقص باد را
نغمه ی پرستوها را
دید ،
ولی
دچار خود بود ،
....
اما من
حس کردم بهار را
در رقص برگها
در نغمه ی کبوترها
در لرزش دست پیرمرد
که یادش همیشه هست ،
با ما
حتی فراتر از ما
کاش می توانستم بهار را فریاد زنم
کاش می شد بهار دردرون ما باشد
اشتراک در:
پستها (Atom)