ناخدای کشتی باز هم فرمان به جلو را صادر کرد. این چندمین بار بود که فرمان میداد. دیگر تک تک اتفاقاتی که پس از فرمان قرار بود اتفاق بیافتد را از بر شده بود. کی قرار بود لیز بخورد هنگام جابجا کردن بادبان. کی زغال قرار است تمام بشود و کی قرار است از فشار کاری نق نق بزند. برای همهی اینها خودش را این بار آماده کرده بود. این دفعه خودش هم به آسمان که نگاه میکرد صاف صاف بود. آسمان صاف همیشه خبر از توفانی شدید میدهد. حتی مرغان دریایی هم که همیشه در کنار بادبانهای کشتی پرواز میکردند خبری ازشان نبود. حتی آنها هم فهمیده بودند که این راه پر پیچ و خمی که در پیش است یارای عبور هر کسی نیست. پختهی راه و دل به دریازدهای میخواهد. البته تقصیری هم نداشتند، مرغهای دریایی حداکثر به فکر 30 ثانیهی دیگر زندگیاشان میتوانند باشند، البته اگر با مقیاسی مغز آنها و پالسهای الکتریکی داخلش را بتوان با مغز انسان مقایسه کرد. راهی که پیش رو بود، راهی نبود که وسطش برگشتی باشد. یعنی حتی اگر کوچکترین امیدی هم به برگشت بود، ناخدا دوست داشت یا به مقصد برسد یا به زلالترین و شفافترین چیزی که در زندگیاش میشناخت ملحق بشود. فکر همه جایش را کرده بود، حتی اگر هم به مقصدش نمیرسید، یاد داده بود به دیگران که توی یک زندگی خیلی چیزهایی دیگر از خود زندگی هست که میشود بهشان فکر کرد. میشود ازشان استفاده کرد و پیامی رساند، حتی اگر لازمهاش مرگ باشد.
از دوست پیرش شنیده بود مرگ و به قول پیرمرد رشادتهای همرزمانش را در جنگ با آمریکا، یا به گفتهی او همان دشمن خبیث. دوست پیرش یک ماهیگیر چشم بادامی بود که به واسطهی از دست دادن دو پایش فقط در اتاقی مینشست و کشتی ماهیگیری را ناخدایی میکرد. برایش از زمان جنگ بسیار گفته بود، از دوستانش که چه به سادگی برای دفاع از وطنشان با هواپیماهای پر از بنزین خودشان را به کشتیهای مهاجم میزدند. به خدا اعتقادی نداشت و نه به بهشت و جهنم ولی از این تفکر دفاع میکرد. دوست پیرش هرباری که خاطرهای از جنگ تعریف میکرد یک پیک میزد. پیکی که برای او خیلی آشنا نبود. نامش ساکی بود. مشروبی ازخاور دور که به گمانش از ساقههای برنج میگیرند، آخر این خاور دوریها یا ماهی میخورند یا برنج. پیرمرد هر بار و به نشانهی 11 دوستی که از دست داده بود و خودش و ناخدا 13 پیک کوچک را به ترتیب ردیف میکرد، تک تک نام هر کدامشان را میبرد و پیکها را سر میکشید. به پیک یکی به آخری که میرسید که نام خودش بود همیشه اشک در چشمانش جمع میشد. ناخدا تنها کسی بود که در خلوت او راه داشت و تنها او بود که اشکانش را دیده بود. به پیک ناخدا که میرسید همیشه بهش میگفت ببین این هم 13امیناش هست و باز قرعه به نام تو افتاده. ته خندی سعی میکرد بزند و آن را سر بکشد. پیکها دیگر برایش دوا شده بودند. اگر آنها را نمیخورد نمیتوانست درد پاهایش را به راحتی تحمل کند. آخر از جنگ هنوز خرت و پرتهایی توی پایش مانده بود. در آوردنش خیلی سخت نبود ولی ماندنش هم صدمهی آنچنانی بهش نمیزد فقط درد داشت. خودش میگفت که برای ترس از عمل نخواستم که آنها را دربیاورند ولی ناخدا که میدانست جریان چیست.
ولی برای ناخدا این تفکر هم مضحک بود، تفکر مردن برای دفاع. برای دفاع از هر چی که شده، به نظر ناخدا، نمیبایست از جان گذشت. چه این خانهات باشد، دوستت، همسرت، بچهات و یا کشورت. خیلی با خودش کلنجار رفته بود که خودش را راضی کند که کار درستی است ولی نمیتوانست. ازطرفی هم وقتی برای نفی این کار میخواست استدلال کند باز هم قانع نمیشد. خودش هم توی دوراهیای گیر کرده بود که برای رسیدن به هدفش راهی که میرفت شاید به سلامت ختم نمیشد. اگر خدمهی کشتی این را میدانستند که نمیگذاشتند دیگر برشان فرمان براند. دست به یکی میکردند، او را یا به دریا میانداختند و یا اگر خیلی خوش شانس بود یک گوشهای حبسش میکردند تا به خشکی برسند و خودشان کشتی را ناخدایی میکردند. ولی او ناخدا بود، هر چه بود اگر او نا خدای کشتی هنگامی که در بندر لنگر انداخته بود، در کشتی و به هنگام درنوردیدن دریاها او بود که خدای همهی مردمان آن کشتی بود. او بود که برای همه تصمیم میگرفت و همه هم به حرفهای او گوش میکردند. وقتی فکرش را میکرد، بار راهی که میخواست بپیماید بر دوشش بیشتر حس میشد. انگار مانند بچگیهایش با دو دستش تلاش دربرداشتن لنگر به ساحل نشستهی کشتیای زنگ زده کرده بود که رویش افتاده بود و تا ماهها جایش روی شانهها و بازوانش درد میکرد. شاید هم همان درد بود که شوق او به دست و پنجه نرم کردن با دریا را درش برای همیشه روشن کرده بود.
از دوست پیرش شنیده بود مرگ و به قول پیرمرد رشادتهای همرزمانش را در جنگ با آمریکا، یا به گفتهی او همان دشمن خبیث. دوست پیرش یک ماهیگیر چشم بادامی بود که به واسطهی از دست دادن دو پایش فقط در اتاقی مینشست و کشتی ماهیگیری را ناخدایی میکرد. برایش از زمان جنگ بسیار گفته بود، از دوستانش که چه به سادگی برای دفاع از وطنشان با هواپیماهای پر از بنزین خودشان را به کشتیهای مهاجم میزدند. به خدا اعتقادی نداشت و نه به بهشت و جهنم ولی از این تفکر دفاع میکرد. دوست پیرش هرباری که خاطرهای از جنگ تعریف میکرد یک پیک میزد. پیکی که برای او خیلی آشنا نبود. نامش ساکی بود. مشروبی ازخاور دور که به گمانش از ساقههای برنج میگیرند، آخر این خاور دوریها یا ماهی میخورند یا برنج. پیرمرد هر بار و به نشانهی 11 دوستی که از دست داده بود و خودش و ناخدا 13 پیک کوچک را به ترتیب ردیف میکرد، تک تک نام هر کدامشان را میبرد و پیکها را سر میکشید. به پیک یکی به آخری که میرسید که نام خودش بود همیشه اشک در چشمانش جمع میشد. ناخدا تنها کسی بود که در خلوت او راه داشت و تنها او بود که اشکانش را دیده بود. به پیک ناخدا که میرسید همیشه بهش میگفت ببین این هم 13امیناش هست و باز قرعه به نام تو افتاده. ته خندی سعی میکرد بزند و آن را سر بکشد. پیکها دیگر برایش دوا شده بودند. اگر آنها را نمیخورد نمیتوانست درد پاهایش را به راحتی تحمل کند. آخر از جنگ هنوز خرت و پرتهایی توی پایش مانده بود. در آوردنش خیلی سخت نبود ولی ماندنش هم صدمهی آنچنانی بهش نمیزد فقط درد داشت. خودش میگفت که برای ترس از عمل نخواستم که آنها را دربیاورند ولی ناخدا که میدانست جریان چیست.
ولی برای ناخدا این تفکر هم مضحک بود، تفکر مردن برای دفاع. برای دفاع از هر چی که شده، به نظر ناخدا، نمیبایست از جان گذشت. چه این خانهات باشد، دوستت، همسرت، بچهات و یا کشورت. خیلی با خودش کلنجار رفته بود که خودش را راضی کند که کار درستی است ولی نمیتوانست. ازطرفی هم وقتی برای نفی این کار میخواست استدلال کند باز هم قانع نمیشد. خودش هم توی دوراهیای گیر کرده بود که برای رسیدن به هدفش راهی که میرفت شاید به سلامت ختم نمیشد. اگر خدمهی کشتی این را میدانستند که نمیگذاشتند دیگر برشان فرمان براند. دست به یکی میکردند، او را یا به دریا میانداختند و یا اگر خیلی خوش شانس بود یک گوشهای حبسش میکردند تا به خشکی برسند و خودشان کشتی را ناخدایی میکردند. ولی او ناخدا بود، هر چه بود اگر او نا خدای کشتی هنگامی که در بندر لنگر انداخته بود، در کشتی و به هنگام درنوردیدن دریاها او بود که خدای همهی مردمان آن کشتی بود. او بود که برای همه تصمیم میگرفت و همه هم به حرفهای او گوش میکردند. وقتی فکرش را میکرد، بار راهی که میخواست بپیماید بر دوشش بیشتر حس میشد. انگار مانند بچگیهایش با دو دستش تلاش دربرداشتن لنگر به ساحل نشستهی کشتیای زنگ زده کرده بود که رویش افتاده بود و تا ماهها جایش روی شانهها و بازوانش درد میکرد. شاید هم همان درد بود که شوق او به دست و پنجه نرم کردن با دریا را درش برای همیشه روشن کرده بود.