کم کم که به گردهی 'آدم بزرگها' وارد میشوی و به خودت میآیی و داری دست و پایی میزنی و زندگیات را ساختهای. به روال زندگیات عادت کردی، که یک دفعه زندگی تلنگری بهت میزند که من را از یاد نبر.
آنهایی که دور و برت بودند کم کم از کنارت بار سفر را میبندند و میروند. اول از نسلهای پیشین آغاز میشود، آنهایی که بهشان بسیار نزدیک بودی و اگر نه روزانه ولی هفتگی میدیدیاشان و با هم نزدیک بودید رخت سفر بر بستند. یک کم به خودت میآیی و میگویی نسل بعد که بار سفر را ببندند، نسل من و توست. دیگر آن قدری از زندگی باقی نمانده. به نیمهی راه رسیدی! یا کمینهاش امیدواری که نیمهی راه را دیده باشی.
در این حال و اوضاع هستی و دوباره داری به زندگی روزانهات عادت میکنی، که یک هو میبینی یکی از همکارانت از پیشتان میرود. همکاری که نه از نسل پیشینت بتوانی بیانگاریش، بلکه تنها از تو یک دهه سنش بیشتر بوده و بیشتر یکی از هم نسلانت به حساب میآید تا از نسل پیشینت!
زندگی را که با درنگ بیشتری درش مینگری، میبینی که خیلی به سن و نسل و سال هم وقعی نمینهد. کسانی را میشناسم که در نوجوانی، یا حتی خردسالیاشان از پیش ما رفتهاند. یاد دارم پدربزرگ و مادربزرگهایی را که برای نوههای خود اشکبار بودهاند، مادران و پدرانی را چنین نیز.
در آخرش که بنگری، همه و همه و همه در یک جا خواهیم رفتن. تنها یاد و خاطرههایمان هست که با دیگران میماند. من و شما هم که از یادشان برویم، دیگر به راستی است که زندگی را بدرود گفتهایم. و آن گونه است که به راستی بار سفر را بستهایم. یاد این غزل از سعدی میافتم که میگوید.
گل بیخار میسر نشود در بستان
گل بیخار جهان مردم نیکو سیرند
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند
چه زیباتر که هر کار و کردار و پنداری که میکنیم برای این باشد که نام نیک(تر)ی از ما در این دنیا بماند. که اینگونه هم دنیای بهتری خواهیم داشت و هم زندگانی درازتری، که مردمان بیشتری و به درازای بیشتری از ما یاد میکنند و به نیکی و شادی از ما یاد خواهند کرد.
متن کامل شعر:
دنیی آن قدر ندارد که برو رشک برند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
نظر آنان که نکردند درین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند
عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند
گر همه ملک جهانست به هیچش نخرند
تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی
که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند
این سراییست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که در بند سرای دگرند
دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
حق عیانست ولی طایفهای بیبصرند
ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست
دیگران در شکم مادر و پشت پدرند
گوسفندی برد این گرگ معود هر روز
گوسفندان دگر خیره درو مینگرند
آنکه پای از سر نخوت ننهادی بر خاک
عاقبت خاک شد و خلق به دو میگذرند
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند
گل بیخار میسر نشود در بستان
گل بیخار جهان مردم نیکو سیرند
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند