دوستي
را کاش ميشد ديد
و نه تنها در خاطر ،
شبهي از آن را در دل داشت
کاش دوست
آن را ميچيد
و گاز ميزد از سيب آن
گر زندگاني سيبي است
که من و تو ، در مسابقه براي
گاز زدن آن هستيم
دوستي ، هستهي آن است
که اگر زدي گازش
نه تنها از بينش نميبري
بلکه ديگر زندگاني را نتواني گاز زدن
چون که دندانت را از دست دادي
کاش بودي و گاز ميزدي
تمام زندگانيام را
تا ميرسيدي به هستهاش
و ميديدي که دوستياي که بود در آن ميان
چيزي نيست که بخواهي بدهيش به باد
نه ، نه
تو آن نيستي که من داشتم به ياد
شايد تو با همان گاز اول
نه تنها تمام زندگاني را گاز زدي
بلکه همراه آن ، هسته ها را نيز با خود
در مجاري گوارشيات به گردش درآوردي
سيب من تقديم تو ،
هر جه خواهي کن با او
هر چه خواهي کردهاي
بيشتر نيز هم
و ليکن
نديدم که حتي بفهمي که
سيب زندگاني من هسته اي نيز داشت
هستهاي زيبا
و اگر خورديش ، نوش جان
و حتي حس نکرديش ، باز هم مال تو
ميشود آيا آن را حس نکني ؟
سيب زندگانيم تقديم تو باد
و تمام هسته هايش
و گر دورش اندازي
بدان که باغباني پيدا خواهد شد که
هسته ها را دريابد و آنچنان که در يابد
باغي پر کند ز سيب
همهاش گاز زده
توسط کبوترهاي عاشق
همهاش کرم خورده
به دست کرمهاي سيب
و ليکن تنها هستههايش مانده
و همان هست که باعث ميشود
من دوباره پا بگيرم
ميدانم که گر سيبي تقديم تو کنند،
همه اش را ميخوري ولي نه هستههايش را
باز هم،
سيب زندگانيم تقديم تو باد
22 فروردين 1383
ساعت 14:10 سر کلاس ريشههاي انقلاب اسلامي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر