آیا دوست دارید آهنگهای جدید رادیو گلچین در فید شیدا هم نمایش داده شود ؟
فید شیدا و رادیو گلچینpolls
لطفا در این نظرسنجی شرکت کنید.
۱۳۸۹/۱/۶
۱۳۸۹/۱/۴
بهار ما
گلهای بهار ، بی باده و یار ، آید به چه کار ؟
حالا کافیست که بخواهید گل، بهار، باده و یار را تشخیص بدهید که کدامش به کدام برمیگردد. تازه اینها که درست شد تکلیف کار میماند که چی معنی بشود.
باز اینها همه را که وقت گذاشتی برایش باز به این نتیجه میرسی که اینقدر تو این بهار بیکار بودی که
گلهای بهار ، بی باده و یار ، آید به چه کار ؟
نسیم فروردین
وبلاگ نویس کیست
۱۳۸۹/۱/۳
۱۳۸۹/۱/۲
فید بازی
شرمنده اگر این چند روزه فید شیدا خیلی قر و قاطی بازی شده. یاهو پایپز کش میکنه، فیدبرنر کش میکنه، خود وردپرس کش میکنه، گوگل ریدر هم کش میکنه. ولی دیگر درست شد به نظرم.
مشکلی که بود این بود که لینکهای روزانه که در شیدا نشر مییافت، برای روز آخرش در طی روز چند بار به روز میشد و باعث میشد که فید شیدا در یک روز چند بار به روز شود آن هم برای یک چیز تکراری. با دستکاری هایی که کردم این هم درست شد.
مشکلی که بود این بود که لینکهای روزانه که در شیدا نشر مییافت، برای روز آخرش در طی روز چند بار به روز میشد و باعث میشد که فید شیدا در یک روز چند بار به روز شود آن هم برای یک چیز تکراری. با دستکاری هایی که کردم این هم درست شد.
۱۳۸۹/۱/۱
تغییراتی کوچک در فید
فید شیدا از این پس لینکهای روزانهای را که به نظر من زیبا میآیند را هم در بر خواهد گرفت. این لینکها به صورت یک پست روزانه خواهد بود. چیزی که تا حالا در زیر هر پست به صورت آخرین لینکها فقط وجود داشت.
از این پس فید شیدا صدای رادیو گلچین را هم به گوش شما خواهد رساند. یعنی با کوچکترین تغییری در رادیو گلچین شما به راحتی میتوانید از آهنگ جدیدش خبر دار شوید و دل گوش دهیدش.
یک کوچولو تبلیغ خارجکی هم آن پایین مایینهایش اضافه کردم که چیز خاصی نیست، فقط به بقای شیدا کمک میکند.
از این پس فید شیدا صدای رادیو گلچین را هم به گوش شما خواهد رساند. یعنی با کوچکترین تغییری در رادیو گلچین شما به راحتی میتوانید از آهنگ جدیدش خبر دار شوید و دل گوش دهیدش.
یک کوچولو تبلیغ خارجکی هم آن پایین مایینهایش اضافه کردم که چیز خاصی نیست، فقط به بقای شیدا کمک میکند.
۱۳۸۸/۱۲/۲۹
برنامهی نوروزی اجنبیها - بزرگان ایران زمین بیبیسی
اولا از این که زرتشت به عنوان یکی از 6 شخصیت بزرگ ایران شناخته شد به خودم بسی بالیدم. به این که دکتر جهانبگلو کسی بود که انتخابش کرد. البته برای مصدق هم خیلی خوشحالم که کنار کسانی مانند فردوسی قرار گرفت. نمیدانم به چه دلیلی ولی هر چی خواستم خودم را قانع کنم که فردوسی اثرش از مصدق کمتر بوده قانع نمیشدم. به هر حال مهم این بود که 6 نفر از این سه نفرشان یک جورایی با دین و آیین زرتشتی رابطهای تنگاتنگ داشتند که خود نشان از بزرگی تفکر و اندیشه بزرگ مرد تاریخ ایران، اشوزرتشت هست.
6 نفر انتخاب شده به ترتیب اینها بودند:
البته بعدش بی بی سی با مصاحبه با شهره آغداشلو که میخواست خودش را خیلی با فرهنگ جلوه بدهد کار را خراب کرد. شهره آغداشلو در سخنی از تاریخچه ی نوروز گفت که این آیین حتی قبل از زرتشت و هنگامی که ایرانیان "آفتاب پرست" بودند وجود داشته. لطفا یکی خدمت ایشان توضیح بدهد که معمولا آفتاب پرست یک موجود زنده هستش، از طرفی هم آن چیزی که ایشان می خواستند ازش نام ببرند خورشیدپرست و خورشیدپرستی بوده. البته بنده نمیتوانم در این باره نظر بدهم که خورشید پرستی چی بوده و آیا خوب بوده یا نه ولی یک لطیفی یک بار از تاریخ ایران باستان که حرف میزد میگفت که ایرانیان همیشه یکتاپرست بودهاند، البته خورشید یکتا را هم پرستیدن یکتاپرستی است.
راستی با آن سخنان دکتر خالقی هم کلی حال نمودیم، که درباره فردوسی سخن به میان میراند.
6 نفر انتخاب شده به ترتیب اینها بودند:
- ابن سینا
- مصدق
- فردوسی
- زرتشت (اشوزرتشت)
- کوروش
- حافظ
البته بعدش بی بی سی با مصاحبه با شهره آغداشلو که میخواست خودش را خیلی با فرهنگ جلوه بدهد کار را خراب کرد. شهره آغداشلو در سخنی از تاریخچه ی نوروز گفت که این آیین حتی قبل از زرتشت و هنگامی که ایرانیان "آفتاب پرست" بودند وجود داشته. لطفا یکی خدمت ایشان توضیح بدهد که معمولا آفتاب پرست یک موجود زنده هستش، از طرفی هم آن چیزی که ایشان می خواستند ازش نام ببرند خورشیدپرست و خورشیدپرستی بوده. البته بنده نمیتوانم در این باره نظر بدهم که خورشید پرستی چی بوده و آیا خوب بوده یا نه ولی یک لطیفی یک بار از تاریخ ایران باستان که حرف میزد میگفت که ایرانیان همیشه یکتاپرست بودهاند، البته خورشید یکتا را هم پرستیدن یکتاپرستی است.
راستی با آن سخنان دکتر خالقی هم کلی حال نمودیم، که درباره فردوسی سخن به میان میراند.
۱۳۸۸/۱۲/۲۳
۱۳۸۸/۱۲/۱۵
اول عشق
تلفن را برداشت، شماره اش را از حفظ شده بود از بس که گرفته بودتش. اگر خیلی خوب نگاه میکردی رد انگشتهایش روی شمارهی 7 مانده بود. شمارهاش اگر درست یادش باشد 3 تا 7 داشت. داشت با خودش شوخی میکرد. اگر درست یادش باشد. هر چیزی را که میدید یک جوری به این شماره ربط میداد. شمارهی صندوق پستیاش مضربی از این شماره بود. البته نه کامل، اگر دو تا عدد آخر مضربش را حذف میکردی. شماره پلاک خانهاش هم توی همین شماره بود. اولین باری هم که دیده بودتش هفت هفت هفتاد و هفت بود. البته اگر از خودش میپرسیدی میگفت هفت هفت هفت دیدمش. استدلالش هم جالب بود میگفت مگر تو یک دهه چند بار هفت پیدا میشه. برای همین دهگان را نمیگفت. البته خودش هم میدانست که دهگانش مهمه، ولی میخواست فقط با سه تا هفت روز اولین دیدارشان را به یاد داشته باشد. چندین بار شماره را گرفت. تلفنش مشغول بود. هر بار که قدم میزد و به خانه بر میگشت سر ساعت هفت زنگ میزدش. دیگر عادت دوتایشان شده بود. از او زنگ زدن و از آن یکی اشغال نگه داشتن خط. بالاخره شماره گرفت. همیشه موقعی که قدم میزد، حرفهایش را آماده میکرد تا بهش بزند. آخه عقیده داشت که راه رفتن مغز آدم را باز میکند. برای همین هر موقع که راه میرفت فکر میکرد، شاید هم برعکس. این دفعه میخواست برای یک شام ببردش بیرون. اولین شامشان بود. خیلی خجالتی بود. خیلی به خودش فشار آورده بود که این دفعه به هر زوری که شده ازش دعوت کند که بیاید باهاش بیرون. از طرفی نمیخواست با شنیدن جواب نه آزرده خاطر بشود و از طرفی این دلهرهی همیشگی دعوت برای اولین شام و سپری کردن شبی با یکدیگر را نمیخواست از دست بدهد. تلفن را برداشت، عزمش را جزم کرده بود که این دفعه حتما باهاش حرف بزند. وقتی تلفن میزد عصبی میشد. دلهرهاش شروع میشد. به آخرین شماره که میرسید دستش از فرط اضطراب و استرس عرق کرده بود. ولی این دفعه میبایست حرفش را بزند. تکیه داد به دیوار تا کمی آرام تر بشود. ضربان قلبش را داشت روی دیوار حس میکرد. ولی دستش را نمیدانست چه کار کند، هر چی به شلوارش میمالید عرقش خشک نمیشد. عرق سرد، کاریش هم نمیشد کرد.
اولین زنگ خورد، دومین زنگ هم خورد. دیگر نمیتوانست تحمل کند. داشت خدا خدا میکرد که این دفعه شاید اصلا تلفن را برندارد و آن هم یک کمی آرام بشود. دیگر دستش هم کرخ شده بود از سرما، تصمیم گرفت دستش را بکند توی جیب شلوارش تا شاید یک کمی گرم بشود. زنگ سوم هم به صدا در آمد، تا آن موقع خاطر نداشت که به زنگ چهارم کشیده شده باشد تلفنش. این دفعه هم نرسید. الو، بفرمایید، صدایی بود که از آن طرف خط میشنید. قلبش یک لحظه وایساد، میدانست که این دفعه مانند دفعات پیش نیست و قرار است که اتفاقی بیفتد که تا حالا نیافتاده بوده. آمد که جواب الو بفرمایید آن ور خط را بده، دستش که گرمتر شده بود، سوراخ جیبش را پیدا کرده بود و با انگشتهایش داشت با سوراخ جیبش بازی میکرد. یک لحظه به یاد جیب سوراخش و خودش افتاد. آن ور خط هم که مثل همیشه انتظار جوابی نداشت، قطع کرده بود. تلفن داشت بوق میزد ولی اصلا او صدایی نمیشنید و افکارش بود که برایش صداها را میشنیدند، یاد حرف دوستی افتاد که میگفت: عشق بدون پول علف هرز است، هر جایی در میآید و هر کسی هم میکندش میاندازدش به کناری. البته خودش زیاد قبولش نداشت ولی خودش هم خوب میدانست بدون پول از عشق حرف زدن، کاری بس عبث است. به قول دایی خدابیامرزش (که روزگاری لوتی محلشان بود) اولِ عشق، شکم است.
ولی با این همهی حرفها به خودش میبالید، چون جراتش را کرده بود که با معشوقهاش حرف بزند. نشمرده بود ولی باور داشت که حتما به خاطر این بوده که این هفتادوهفتمین باری بوده که بهش زنگ میزده.
اولین زنگ خورد، دومین زنگ هم خورد. دیگر نمیتوانست تحمل کند. داشت خدا خدا میکرد که این دفعه شاید اصلا تلفن را برندارد و آن هم یک کمی آرام بشود. دیگر دستش هم کرخ شده بود از سرما، تصمیم گرفت دستش را بکند توی جیب شلوارش تا شاید یک کمی گرم بشود. زنگ سوم هم به صدا در آمد، تا آن موقع خاطر نداشت که به زنگ چهارم کشیده شده باشد تلفنش. این دفعه هم نرسید. الو، بفرمایید، صدایی بود که از آن طرف خط میشنید. قلبش یک لحظه وایساد، میدانست که این دفعه مانند دفعات پیش نیست و قرار است که اتفاقی بیفتد که تا حالا نیافتاده بوده. آمد که جواب الو بفرمایید آن ور خط را بده، دستش که گرمتر شده بود، سوراخ جیبش را پیدا کرده بود و با انگشتهایش داشت با سوراخ جیبش بازی میکرد. یک لحظه به یاد جیب سوراخش و خودش افتاد. آن ور خط هم که مثل همیشه انتظار جوابی نداشت، قطع کرده بود. تلفن داشت بوق میزد ولی اصلا او صدایی نمیشنید و افکارش بود که برایش صداها را میشنیدند، یاد حرف دوستی افتاد که میگفت: عشق بدون پول علف هرز است، هر جایی در میآید و هر کسی هم میکندش میاندازدش به کناری. البته خودش زیاد قبولش نداشت ولی خودش هم خوب میدانست بدون پول از عشق حرف زدن، کاری بس عبث است. به قول دایی خدابیامرزش (که روزگاری لوتی محلشان بود) اولِ عشق، شکم است.
ولی با این همهی حرفها به خودش میبالید، چون جراتش را کرده بود که با معشوقهاش حرف بزند. نشمرده بود ولی باور داشت که حتما به خاطر این بوده که این هفتادوهفتمین باری بوده که بهش زنگ میزده.
اشتراک در:
پستها (Atom)