قهرمانی اسپانیا چیزی دور از دسترس نیست. با این بازیای که جلوی پرتقال دیدم واقعا به قدرت و نیروی اسپانیا ایمان آوردم. یادتان باشد اسپانیا تیمی را برد که هفت بر هیچ تیمی را برده بود که ایران نتوانست حتی یک گل بهش بزند و از آن گذشته در جدول ازش جلوتر بیافتد.
فوتبال ایرانی را یادتان میآید که در جلوی پرتقال فیگو ایستاد ؟ و شکست خورد. همین فوتبال الان با بازی زیبای پسر مغرورش به اسپانیا یک بر هیچ باخت. تازه در حدود 63 درصد بازی هم دست اسپانیا بود. اگر اتفاق غیرمنتظرهای پیش نیاید خیلی دوست دارم، آرژانتین و اسپانیا را در فینال ببینم. هر کدامشان هم قهرمان نوش جانشان
۱۳۸۹/۴/۸
۱۳۸۹/۴/۶
تیرگانتان پیشاپیش مبارک
تیرگان جشن ایزد آب و روز کمان از چله رها کردن آرش و به نوعی روز ملی ایران (روزی که مرزهای رسمی ایران برای اولین بار مشخص شد) بر همهاتان مبارک باشد. آب زیاد بر هم بپاشید و یاد و خاطرهی آرشها را با یاد کردن ازش به دیگران هم یاد بدهید.
جشن تیرگان به خاطر ماندنش هم خیلی راحت هست. 10ام تیر هست و یا اول جولای. چه داخل نشین باشید و چه خارج نشین از یادتان نخواهد رفت.
در ایران (زرتشتیان) هر ساله در باغی جمع میشوند و به مناسبت این روز خوب همدیگر را خیس میکنند، حتی بعضیها از خواب پا نشده خیس شدند. شما هم امتحانش کنید، اولین بارش عصبانی خواهید شد ولی سال بعد که شما یادتان ماند و طرف مقابل را خیس کردید بسیار حال خواهید کرد.
جشن تیرگان به خاطر ماندنش هم خیلی راحت هست. 10ام تیر هست و یا اول جولای. چه داخل نشین باشید و چه خارج نشین از یادتان نخواهد رفت.
در ایران (زرتشتیان) هر ساله در باغی جمع میشوند و به مناسبت این روز خوب همدیگر را خیس میکنند، حتی بعضیها از خواب پا نشده خیس شدند. شما هم امتحانش کنید، اولین بارش عصبانی خواهید شد ولی سال بعد که شما یادتان ماند و طرف مقابل را خیس کردید بسیار حال خواهید کرد.
۱۳۸۹/۴/۴
پارسیان هند، بازماندگان دور زرتشت
پارسیان هند دسته ای از زرتشتیها می باشند که پس از حمله اعراب به هند فرار کردند. البته این فرار به یک باره صورت نگرفته و در چندین نوبت در تاریخ انجام شده است. پارسیان هند به اسمه زرتشتی هستند و به زرتشت و اندرزهایش اعتقاد دارند. ولی آیا میتوان باور کرد کسی زرتشتی باشد و اوستا را که به فارسی پهلوی (حالا اگر ورژن فارسیاش را اشتباه میگویم به بزرگواری خودتان ببخشید) هستش را نتواند بخواند ؟
یا آیا میتوان تصور کرد کسی را که زرتشتی باشد و چیزی درباره جشن سده نداند ؟ سدهای که جشن پیدایش آتش برای ایرانیان و دنیا بوده. از همه مسخرهتر سال شماری پارسیان هست. مبدا سال شماریاشان ورود به جزیره هند میباشد و آن روز را روز آغاز سال نو به حساب میآورند و نه نوروز را. حالا این عیبی ندارد، اگر هر سال این روز در یک روز واقع میشد مشکلی نداشت. نه این که یک سال، سال در آخر تابستان نو شد و یک سال در اولش و یک سال در بهار و یک سال در زمستان. حداقل سال هجری قمری هم وابسته به ماه هست و نه به یک تقویم قدیمی نا کار آمد. هر چه که باشد زرتشت در تاریخ به ستارهشناسیاش هم معروف هست.
شما هم با من هم عقیده خواهید شد اگر چند روزی با پارسیان هم پیاله شوید که زرتشتیان ایران تنها پیروان راستین زرتشت هستند و نه فقط نامی به دنبال خود کشان.
به هر حال هر چه باشد آنهایی که توانایی فرار به هند را داشتند جزو متمولین زرتشتیان بودهاند و نه افراد عادی، افرادی که بیشتر زندگی تجملاتیای داشتهاند و از زرتشی و زرتشتیگری فقط نامی یدک میکشیدهاند. این هم شاهد این مدعا (نقل شده از ویکیپدیا فارسی)
برای دانش بیشتر درباره پارسیان هند به ویکیپدیا مراجعه کنید.
یا آیا میتوان تصور کرد کسی را که زرتشتی باشد و چیزی درباره جشن سده نداند ؟ سدهای که جشن پیدایش آتش برای ایرانیان و دنیا بوده. از همه مسخرهتر سال شماری پارسیان هست. مبدا سال شماریاشان ورود به جزیره هند میباشد و آن روز را روز آغاز سال نو به حساب میآورند و نه نوروز را. حالا این عیبی ندارد، اگر هر سال این روز در یک روز واقع میشد مشکلی نداشت. نه این که یک سال، سال در آخر تابستان نو شد و یک سال در اولش و یک سال در بهار و یک سال در زمستان. حداقل سال هجری قمری هم وابسته به ماه هست و نه به یک تقویم قدیمی نا کار آمد. هر چه که باشد زرتشت در تاریخ به ستارهشناسیاش هم معروف هست.
شما هم با من هم عقیده خواهید شد اگر چند روزی با پارسیان هم پیاله شوید که زرتشتیان ایران تنها پیروان راستین زرتشت هستند و نه فقط نامی به دنبال خود کشان.
به هر حال هر چه باشد آنهایی که توانایی فرار به هند را داشتند جزو متمولین زرتشتیان بودهاند و نه افراد عادی، افرادی که بیشتر زندگی تجملاتیای داشتهاند و از زرتشی و زرتشتیگری فقط نامی یدک میکشیدهاند. این هم شاهد این مدعا (نقل شده از ویکیپدیا فارسی)
با وجود آنکه در بمبئی (مومبای) اقلیت کوچکی هستند، حضور آنان در این شهر مشهود است، از نظر اقتصادی اقلیت مهمی در هند به شمار میروند
برای دانش بیشتر درباره پارسیان هند به ویکیپدیا مراجعه کنید.
۱۳۸۹/۳/۳۰
فوتبال و 2012
یعنی با این فوتبال بازی کردنهای این تیمها دیگر به پایان دنیا در سال 2012 یقین آوردم. نیوزیلند با قهرمان جهان مساوی کند، برزیل با نتایج خیلی ضعیف ببرد، اسپانیا هم که آن جور. کره شمالی با بازی کردنش، تیمی که در رده فکر کنم 115 جهان هست، پاراگویه هم با کولاک دفاع کردنش. آقا اگر شما هم یک کمی فوتبالی باشی شک نمیکنم که به پایان دنیا در سال 2012 یقیق پیدا کردی.
×لفظ آقایی که استفاده میکنم به هر دو جنس بر میگردد و تقصیر من نیست که زبان فارسی غیر کلمه "اوهوی" و "یارو" و اینها دیگر کلمهای برای خطاب کردن اشخاص ندارد یا اگر هم دارد تقصیر اساتید ادبیات ما بوده که یادمان ندادند، یا اصلا تقصیر نظام آموزش بوده که معلم خانم نداشتیم و هی میگفتیم آقا اجازه. به هر حال تقصیر ما نبیده.
×لفظ آقایی که استفاده میکنم به هر دو جنس بر میگردد و تقصیر من نیست که زبان فارسی غیر کلمه "اوهوی" و "یارو" و اینها دیگر کلمهای برای خطاب کردن اشخاص ندارد یا اگر هم دارد تقصیر اساتید ادبیات ما بوده که یادمان ندادند، یا اصلا تقصیر نظام آموزش بوده که معلم خانم نداشتیم و هی میگفتیم آقا اجازه. به هر حال تقصیر ما نبیده.
برنامه هفتگی
در تلاش هستم تا از این بی برنامگی این وبلاگ را دربیاورم و هر هفته حداقل یک مطلبکی برای نوشتن تویش منتشر کنم. نمیدانم چه روزی برای خودم نوشتن راحتتر باشد ولی فعلا که تصمیم خاصی درباره روزی که مطلب جدید بنویسم را نگرفتم، برای پیشنهاد کاملا باز هستش و هر نظری که دارید پذیرفته میشود.
راستی این وردپرس 3 هم منتشر شد، احتمالا شما که دارید این نوشته را میخوانید شیدا نیروگرفته از وردپرس سه شده.
راستی این وردپرس 3 هم منتشر شد، احتمالا شما که دارید این نوشته را میخوانید شیدا نیروگرفته از وردپرس سه شده.
۱۳۸۹/۳/۲۵
۱۳۸۹/۳/۱۱
انعکاس
باز هم به سراغش آمد. آن وسوسهی همیشگی، آن خورهی درونی. چند روزی بود که اصلا بهش فکر نکرده بود. شاید همین فکر نکردن وسوسه انگیزترش کرده بود. شاید همین بازی نکردن باهاش جذابیتش را بیشتر کرده بود. بار اولش بود، انگار که میخواست باز چنین کاری را بکند. هر چه سعی کرد فکرش را مشغول تلفن موبایلش یا کامپیوترش بکند نشد، هر چی تلاش کرد که با بالارفتن چند تا آبجو به مغزش استراحتی بده و شاید از این خیالات دست بردارد باز هم نشد.
یک چیزی بهش میگفت که تو میتوانی، پس چرا دست روی دست میگذاری ؟ خیلیها نمیتوانند و دارند با حرص و ولع دنبالش را میگیرند که شاید کفش پاره شده در بیابانی شانس در خانهاشان را بزند و بهش برسند. خیلی راحت هم نبود برایش با لغات بازی کردن. راحت که بود ولی وقتی که برای دیگران میخواست حرف بزند، البته خودش سخنرانی را ترجیح میداد. ولی وقتی که با خودش بود سخنرانیای به سرانجام نمیرسید.
از یک طرف فکر میکرد که زمانش از دست میرود و از طرفی دلش نمیآمد بهایی گران برای کارش پرداخت بشود. بهایی که خودش چیزیاش را پرداخت نمیکرد، حتی اگر اقتصادی هم بهش فکر میکرد به نفعش هم بود. دو دل مانده بود تا خوابش برد. یک دست زیر سرش بود که خوابش برد، تکیه داده به گوشهی دیوار، کنج اتاقش و روبروی عکس معشوقهاش. همه بهش گفته بودند که تو خواب حرف میزند ولی خودش چیزیاش را یادش نمیآمد. خیلی هم سعی کرده بود که بفهمد که چه حرفهایی میزند ولی نه حوصلهی کسی میگذاشت که وسط خواب بشیند و به حرفهایش گوش بدهد و نه شانس این را پیدا کرده بود که حرفهایش را ضبط کند.
از خواب که بیدار شد، چیز جالبی دید. شاید هم کمی عجیب. عکس معشوقهاش دیگر روی دیوار نبود. انگار کسی با احترام تمام بدون این که کوچکترین خطی رویش بیفتاد از دیوار پایین آورده بودش و روی میزش گذاشته بود. نایلونی باریک هم رویش کشیده بود. داشت فکر میکرد که چی شده بود که صدای زنگ تلفن موبایلش آمد. شماره آشنا بود، خیلی هم آشنا. میدانست کی آن ور خط هست، گفت ساعت دو دم سینما شهر منتظرتم، دیر نکنی که حوصله کاشته شدن را ندارم. آن ور خط داشت میگفت سلامت کو، گفت سلام، میبینمت پس؟ آره و خداحافظی کرد. حس کرد دارد یکی دست به شانهاش میزند، پدرش بود. داشت صدایش میزد. تلفنش را نگاه کرد تا ساعت را بفهمد. ولی قبل از آن که ساعت تلفنش را ببیند نگاهش به تماسهای ناموفق تلفنش افتاد، 67 تا تماس ناموفق و چندین پیام کوتاه. ساعت را که نگاه کرد دید صبح شده، خورشید هم کم کم داشت در میآمد. تا حالا چنین روشن خورشید را ندیده بود. یک کمی که به خودش آمد دید انعکاس نور تو آینهای هستش که جای عکس رو دیوارش را گرفته وگرنه خورشید همان خورشید و او هم همان آدم همیشگی.
یک چیزی بهش میگفت که تو میتوانی، پس چرا دست روی دست میگذاری ؟ خیلیها نمیتوانند و دارند با حرص و ولع دنبالش را میگیرند که شاید کفش پاره شده در بیابانی شانس در خانهاشان را بزند و بهش برسند. خیلی راحت هم نبود برایش با لغات بازی کردن. راحت که بود ولی وقتی که برای دیگران میخواست حرف بزند، البته خودش سخنرانی را ترجیح میداد. ولی وقتی که با خودش بود سخنرانیای به سرانجام نمیرسید.
از یک طرف فکر میکرد که زمانش از دست میرود و از طرفی دلش نمیآمد بهایی گران برای کارش پرداخت بشود. بهایی که خودش چیزیاش را پرداخت نمیکرد، حتی اگر اقتصادی هم بهش فکر میکرد به نفعش هم بود. دو دل مانده بود تا خوابش برد. یک دست زیر سرش بود که خوابش برد، تکیه داده به گوشهی دیوار، کنج اتاقش و روبروی عکس معشوقهاش. همه بهش گفته بودند که تو خواب حرف میزند ولی خودش چیزیاش را یادش نمیآمد. خیلی هم سعی کرده بود که بفهمد که چه حرفهایی میزند ولی نه حوصلهی کسی میگذاشت که وسط خواب بشیند و به حرفهایش گوش بدهد و نه شانس این را پیدا کرده بود که حرفهایش را ضبط کند.
از خواب که بیدار شد، چیز جالبی دید. شاید هم کمی عجیب. عکس معشوقهاش دیگر روی دیوار نبود. انگار کسی با احترام تمام بدون این که کوچکترین خطی رویش بیفتاد از دیوار پایین آورده بودش و روی میزش گذاشته بود. نایلونی باریک هم رویش کشیده بود. داشت فکر میکرد که چی شده بود که صدای زنگ تلفن موبایلش آمد. شماره آشنا بود، خیلی هم آشنا. میدانست کی آن ور خط هست، گفت ساعت دو دم سینما شهر منتظرتم، دیر نکنی که حوصله کاشته شدن را ندارم. آن ور خط داشت میگفت سلامت کو، گفت سلام، میبینمت پس؟ آره و خداحافظی کرد. حس کرد دارد یکی دست به شانهاش میزند، پدرش بود. داشت صدایش میزد. تلفنش را نگاه کرد تا ساعت را بفهمد. ولی قبل از آن که ساعت تلفنش را ببیند نگاهش به تماسهای ناموفق تلفنش افتاد، 67 تا تماس ناموفق و چندین پیام کوتاه. ساعت را که نگاه کرد دید صبح شده، خورشید هم کم کم داشت در میآمد. تا حالا چنین روشن خورشید را ندیده بود. یک کمی که به خودش آمد دید انعکاس نور تو آینهای هستش که جای عکس رو دیوارش را گرفته وگرنه خورشید همان خورشید و او هم همان آدم همیشگی.
اشتراک در:
پستها (Atom)