نمیآید کلامی بر زبانم
که شاید در سحر تو جاودانم
نمیآید هیچ رخی اندر خیالم
از آن هنگام که رویت را به یاد آرم
نمیتوانم جمالت را نگویم
به پیش دوستان و آشنایان
نمیتوانم کنم دورت از این یاد
که رفته جز تو هر چه بود بر باد
نميخواهم دگرباران صدایت
همه ناله و کمی اندوه باشد
نمیخواهم به یاد آرم فراغت
نمیخواهم ، نمیخواهم ، نمیخواهم
…
نمیدانی برای من که هستی
کجاها به یادت بودم و با من هستی
نمیدانی چند گاهی است
میپرستمت
همه گویند که خودخواهم
بگویند بارها، باز میپرستمت
…
نمیدانم که میدانی که هستم ؟
نمیدانم که میدانی از چه دل بستم ؟
وز چه به دنبالت نشستم ؟
نمیدانم که تو هم کنون
نمیدانم که من هم از آغاز
نمیدانم، نمیدانم، نمیدانم
….
ولیکن هنوز سرگردانم
اول بهمن 1385
2:00 بامداد، نورت ونکوور
ما بین خواندن دو مقاله
man midoonam chiye :vankover
پاسخحذفjust kidding
ما که داره فارسی یادمون میره , تو چطوری این اشعار به فکرت می رسه
پاسخحذفسلام ... جان. خوشم مياد همچنان فارسي تو خونته . دمت گرم. شعرت باحال بود.
پاسخحذف... جان تو بلاگ خودمم جوابت را دادم ولی گفتم اینجا هم بگم که این همه راه نیای اونجا !
پاسخحذفاول کار فکر نکنم خبری از پول باشه چون تا اینجای کارم از جیب خودم گذاشتم ولی 100% در آینده درآمد خوبی خواهد داشت که با توجه به نقش افراد گروه تقسیم میشود .
زیر خط ممنون
پاسخحذفولی ما که این وریم
فکر نکنم بتوانیم همکاری کنیم
این را پرسیدم که آنهایی که میآین بخوانن بدانن
احسان جان، ممنون بابت لطفت
پاسخحذفما هر چی از دهنمان در میآید را مینویسیم
خیلی ها میگن اینها اصلا شعر نیستن ولی خوب ما کار خودمان را میکنیم
ها
پاسخحذفبرادر ... اصلا” جا و مکان مهم نیست ، مهم اینه که بتونی با گروه پیش حالا میل خودته اگر دوست داشتی خوشحال میشیم باهات همکاری داشته باشیم .
motmaenana chizi ke az del bar miad va ba hess neveshte mishe
پاسخحذفesmesh shere na chizi ke faghat bazi ba kalamate
pas shoma ye shaere vagheii hastin mohandes
aslan shak nakonin