۱۳۸۹/۳/۱۱

انعکاس

باز هم به سراغش آمد. آن وسوسه‌ی همیشگی، آن خوره‌ی درونی. چند روزی بود که اصلا بهش فکر نکرده بود. شاید همین فکر نکردن وسوسه انگیزترش کرده بود. شاید همین بازی نکردن باهاش جذابیتش را بیشتر کرده بود. بار اولش بود، انگار که می‌خواست باز چنین کاری را بکند. هر چه سعی کرد فکرش را مشغول تلفن موبایلش یا کامپیوترش بکند نشد، هر چی تلاش کرد که با بالارفتن چند تا آب‌جو به مغزش استراحتی بده و شاید از این خیالات دست بردارد باز هم نشد.

یک چیزی بهش می‌گفت که تو می‌توانی، پس چرا دست روی دست می‌گذاری ؟ خیلی‌ها نمی‌توانند و دارند با حرص و ولع دنبالش را می‌گیرند که شاید کفش پاره شده در بیابانی شانس در خانه‌اشان را بزند و بهش برسند. خیلی راحت هم نبود برایش با لغات بازی کردن. راحت که بود ولی وقتی که برای دیگران می‌خواست حرف بزند، البته خودش سخن‌رانی را ترجیح می‌داد. ولی وقتی که با خودش بود سخن‌رانی‌ای به سرانجام نمی‌رسید.

از یک طرف فکر می‌کرد که زمانش از دست می‌رود و از طرفی دلش نمی‌آمد بهایی گران برای کارش پرداخت بشود. بهایی که خودش چیزی‌اش را پرداخت نمی‌کرد، حتی اگر اقتصادی هم بهش فکر می‌کرد به نفعش هم بود. دو دل مانده بود تا خوابش برد. یک دست زیر سرش بود که خوابش برد، تکیه داده به گوشه‌ی دیوار، کنج اتاقش و روبروی عکس معشوقه‌اش. همه بهش گفته بودند که تو خواب حرف می‌زند ولی خودش چیزی‌اش را یادش نمی‌آمد. خیلی هم سعی کرده بود که بفهمد که چه حرفهایی می‌زند ولی نه حوصله‌ی کسی می‌گذاشت که وسط خواب بشیند و به حرفهایش گوش بدهد و نه شانس این را پیدا کرده بود که حرفهایش را ضبط کند.

از خواب که بیدار شد، چیز جالبی دید. شاید هم کمی عجیب. عکس معشوقه‌اش دیگر روی دیوار نبود. انگار کسی با احترام تمام بدون این که کوچکترین خطی رویش بیفتاد از دیوار پایین آورده بودش و روی میزش گذاشته بود. نایلونی باریک هم رویش کشیده بود. داشت فکر می‌کرد که چی شده بود که صدای زنگ تلفن موبایلش آمد. شماره آشنا بود، خیلی هم آشنا. می‌دانست کی آن ور خط هست، گفت ساعت دو دم سینما شهر منتظرتم، دیر نکنی که حوصله کاشته شدن را ندارم. آن ور خط داشت می‌گفت سلامت کو، گفت سلام، می‌بینمت پس؟ آره و خداحافظی کرد. حس کرد دارد یکی دست به شانه‌اش می‌زند، پدرش بود. داشت صدایش می‌زد. تلفنش را نگاه کرد تا ساعت را بفهمد. ولی قبل از آن که ساعت تلفنش را ببیند نگاهش به تماسهای ناموفق تلفنش افتاد، 67 تا تماس ناموفق و چندین پیام کوتاه. ساعت را که نگاه کرد دید صبح شده، خورشید هم کم کم داشت در می‌آمد. تا حالا چنین روشن خورشید را ندیده بود. یک کمی که به خودش آمد دید انعکاس نور تو آینه‌ای هستش که جای عکس رو دیوارش را گرفته وگرنه خورشید همان خورشید و او هم همان آدم همیشگی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر