۱۳۸۵/۱۱/۴

سرگردان

نمی‌آید کلامی بر زبانم
که شاید در سحر تو جاودانم
نمی‌آید هیچ رخی اندر خیالم
از آن هنگام که رویت را به یاد آرم
نمی‌توانم جمالت را نگویم
به پیش دوستان و آشنایان
نمی‌توانم کنم دورت از این یاد
که رفته جز تو هر چه بود بر باد
نمي‌خواهم دگرباران صدایت
همه ناله و کمی اندوه باشد
نمی‌خواهم به یاد آرم فراغت
نمی‌خواهم ، نمی‌خواهم ، نمی‌خواهم

نمی‌دانی برای من که هستی
کجاها به یادت بودم و با من هستی
نمی‌دانی چند گاهی است
می‌پرستمت
همه گویند که خودخواهم
بگویند بارها، باز می‌پرستمت

نمی‌دانم که می‌دانی که هستم ؟
نمی‌دانم که می‌دانی از چه دل بستم ؟
وز چه به دنبالت نشستم ؟
نمی‌دانم که تو هم کنون
نمی‌دانم که من هم از آغاز
نمی‌دانم، نمی‌دانم، نمی‌دانم
….
ولیکن هنوز سرگردانم

اول بهمن 1385
2:00 بامداد، نورت ونکوور
ما بین خواندن دو مقاله

۸ نظر:

  1. man midoonam chiye :vankover
    just kidding

    پاسخحذف
  2. ما که داره فارسی یادمون میره , تو چطوری این اشعار به فکرت می رسه

    پاسخحذف
  3. سلام ... جان. خوشم مياد همچنان فارسي تو خونته . دمت گرم. شعرت باحال بود.

    پاسخحذف
  4. ... جان تو بلاگ خودمم جوابت را دادم ولی گفتم اینجا هم بگم که این همه راه نیای اونجا !

    اول کار فکر نکنم خبری از پول باشه چون تا اینجای کارم از جیب خودم گذاشتم ولی 100% در آینده درآمد خوبی خواهد داشت که با توجه به نقش افراد گروه تقسیم میشود .

    پاسخحذف
  5. زیر خط ممنون
    ولی ما که این وریم
    فکر نکنم بتوانیم همکاری کنیم
    این را پرسیدم که آنهایی که می‌آین بخوانن بدانن

    پاسخحذف
  6. احسان جان، ممنون بابت لطفت
    ما هر چی از دهنمان در می‌آید را می‌نویسیم
    خیلی ها می‌گن اینها اصلا شعر نیستن ولی خوب ما کار خودمان را می‌کنیم

    پاسخحذف
  7. ها
    برادر ... اصلا” جا و مکان مهم نیست ، مهم اینه که بتونی با گروه پیش حالا میل خودته اگر دوست داشتی خوشحال میشیم باهات همکاری داشته باشیم .

    پاسخحذف
  8. motmaenana chizi ke az del bar miad va ba hess neveshte mishe
    esmesh shere na chizi ke faghat bazi ba kalamate
    pas shoma ye shaere vagheii hastin mohandes
    aslan shak nakonin

    پاسخحذف