۱۳۸۴/۱۰/۲۸

پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت نا خلف باشم اگر من به جویی نفروشم

سال قبل بود وقتي که سر کلاس درس تنظيم خانواده نشسته بوديم و استادمان که کمي هم لهجه‌ي آذري داشت درباره‌ي مشکلات رواني صحبت مي‌گفت و به آن جا رسيد که نتيجه گيري کرد که در ميان 65 نفر در کلاس ما حداقل 5 نفرمان داراي مشکل رواني و يکي از آنها داراي مشکل رواني حاد است، درست است که بحث با ايشان درباره‌ي نادرستي آمار شما در آن لحظه از طرف من چيزي را عايد کلاس و بنده نکرد و در انتها با مثالي من را به فکر فرو برد و آن هم اين بود که گفت به طور متوسط در هفته 1 دانشجو در تهران خودکشي مي‌کند، من که باورم نمي‌شد اين قصيه را ولي در اين چند روزه به عينه ديدم اين مطلب را، يکي از همدانشگاهي‌هايمان که فربد نام داشت و من برخوردي باهاش نداشتم و تنها فکر کنم در قبال داشتن يک ته ريش با هم شباهت داشتيم به پيش پروردگارمان رفت، صحنه‌ي جالبي بود دانشکده امروز همه گرفته بودند ولي نه از براي او که از براي خودشان، او که رفت به شادي رفت و به دست خود، او که رفت مي‌دانست که رفتن در کار است، مي‌دانست جدا شدن در کار است و رهايي، رهايي از اين زندان تن و مي‌دانست هر موقع که از اين جهان برود عده‌اي هستند که برايش ناراحت شوند و از غم او در فراغ.
او رفت و ما مانديم، من که او را به شخصه نمي‌شناختم و شايد تنها از تفکر درباره‌ي از دست دادن يک دوست صميمي‌ام مي‌توانستم دوستانش را درک کنم، دوستاني که به نظر من اگر دوستش بودند نمي‌گذاشتند به اين روز بيفتد (‌ که در حقيقت به روزي نيفتاد و شايد هم دوستان و خانواده‌اش به روزي افتادند )، دوستاني که اگر داشت نمي‌گذاشتند خاطراتش از ذهنها پاک شود، خاطراتي که با آنها زنده‌ايم و يادمان مي‌آيد چه بوده‌ايم و چه شده‌ايم، خاطراتي که قسمتي از آنها همان دستنوشته‌هايش در وبلاگش بود که ديگر به لطف دوستانش و کم عقلي پارسيک نيست ولي به لطف گوگل هست و مي‌توانيد ترسيم مراحل و مشاهدات نظرات بازديدکنندگان را درباره‌ي روشهاي از بين بردن خود که به طرز ماهرانه‌اي نوشته شده بود و هر پست وبلاگش حداقل 5 کامنت داشت ببينيد، يک کپي از وبلاگ cache شده‌اش را ذخيره کردم و اگر شما هم مي‌خواهيد آن را ببينيد به آدرس صفحه‌ي cache شده گوگل برويد و اگر بعدها هم آمديد و cache گوگل کار نمي‌کرد مي‌توانيد از سايت archive.net استفاده کنيد. در پايان هم با آرامشي ناشي از ياد مرگ و به ياد همه‌ي دوستانم که از دست رفته‌اند و نه براي فربد ( آري من نيز خودخواهم و همه خودخواهيم ) قطعه‌اي از دست‌نوشته‌اش را برايتان در اين‌جا مي‌گذارم، باشد که روحش به همراه روح تمام درگذشتگان شاد باشد.

پیشونی پدرش و گونه ی مادرشو میبوسه ، پوتینش رو میپوشه، کوله ش رو بر میداره و میزنه بیرون. ساعتش رو نگاه میکنه. 3 نصفه شبه.
یه نخ سیگار در میاره و آتیش میزنه. زیپوشو با شدت میبنده و گوشش زنگ میزنه. سوز سردی تو ی صورتش میزنه. بعد از 3 نخ سیگار کشیدن و پیاده روی یه تاکسی بغل پاش وایمیسه. در بست میگیره و میره به سمت درکه.
ساعت 4 پای درکه ست. میره به سمت بالا. سوز عجیبی میاد و دلش هم بد جور شور میزنه!
از کوه میره بالا. ساعت 6 میرسه به جای دلخواه و همیشگیش. آتیشی روشن میکنه و میشینه."

۳ نظر:

  1. خیلی سخته! من تجربه کردم. این اتفاق در دوران دانشجویی برای یک ی از دوستان نزدیکم افتاد. تا مدتها خودم رو از این لحاظ که نتونستم جلوش رو بگیرم مقصر میدونستم. ولی باور کن از دست دوستان کار زیادی ساخته نیست. وقتی کسی رفتن رو به موندن ترجیح میده منصرف کردنش کار چندان آسانی نیست...

    پاسخحذف
  2. سلام آقاي ... .احوال شما؟
    خيلي متن تلخي بود. و حقيقت پشتش تلختر. شديدا منو به فكر برد.

    پاسخحذف
  3. سلام .واقعا ناراحت كننده است.نمي دونم چي بگم.من بار اول كه ميام اينجا و يه اتفاق با مزه افتاد .شما اسمتون رو به انگليسي نوشتيد.منم خوندمش شهين ... : )) آخه دقيقا اين دو اسم مثل هم نوشته ميشن.بعد ديدم دوستان نوشتن آقاي ...!!در هر صورت موفق باشيد آقا شاهين !!

    پاسخحذف