۱۳۸۳/۲/۲

زندانبان

آن پيام آسماني
آن نداي جاوداني

آن که در عمق وجودم

مي‌زند طعنه‌هاي پنهاني

آن کلام آشنا

آن صداي پر رسا

آن که با او ، دانم

خواهم شدن از خود رها

او که تمام آرزويت

او که همه‌ بخششت

را کردي نثار او

و حس کرد تمامش را ز قلبت

و اما ، ما

چه بي احساس

که نديدم حتي

شريکي براي خود که بگوييم حرفمان را با او

و او چه ساده

به بازي گزفته

آرزوي زندگاني

اميد مهرباني

نويد فردا

بخشش قلبم را

و من چون پرنده‌اي

در خودم زنداني ساخته‌ام

همه‌اش رنگ ، همه‌اش نور

و قفل دري پيدا ناشدني

که ياد معمار دلم نبود

کليد مي‌خواهد زندان

اگر زندان است نامش

که زنداني را گر به هواي ‌آزاد نبرند

از همان سوراخ کوچک کليد

بنشيند به تماشا

يا که حتي برود در رويا

چه بسي سوراخها

که گشاده‌تر ز بسياري دروازه‌هايند

که گر خوب بنگري

درخواهي يافتش

وليکن زنداني

بي خبر از زندانبان

که حتي وجودش را شايد

و نه حتي ، به وجودش ايمان

مي‌شنود صدايش را

و به اميد آن است

که زندانبان ما

آن مرد باصفا

گردد دنيايش به کام

حتي گر قراراست خود شود فنا

نمي‌دانم ، ولي دانم

که هر کس را نگردانند زندانبان

اگر ، کمي محبت

کمي احساس

کمي عاطفه

نتوانست شدن زندانبان

و چه بسا انسانها که خود زندانبانند

از براي خود

و چه بد ، عادت

که يافته‌اند به زندان

فارغ از زندانبان

رها از هر چه در جهان

فقط در زندان ، ولي بزرگ

من و تو زندان خوديم

نگذاريمش بسازند به باد

بگذاريمش بدهيم به باد

تا شويم زين قفس آزاد

پر کشيم در ميان مردمان

رها شويم از جور زندانبان

برسيم به دريا

چرخ‌زنيم در صحرا

شايد اگر

مي‌ديد زنداني

ز سوراخ کليد

صحرا را

دريا را

خوب مي‌دانست که من چه مي‌گويم

و اما حيف که

زندانبان خوب داند

که چگونه

مي‌تواند

او را محو خود کند

حتي قبل از بناي زندان

هنگام فکر ساختن آن

زنداني بي سوراخ کليد




3ارديبهشت 83
9 صبح

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر