۱۳۸۳/۲/۱

خود

من او را ديدم
او نيز من

دختري زيبا

همانها که هميشه

مي‌شنوي تعريفش را

و شايد بهتر،

دخترکي زيبا

...

قطره‌اي که خواهد

به دريا برسد

قبل از اين که

همراه ابر بسيار سفر بايد کردن

و قبل از آن‌که بر زميني باريدن

و حتي قبل‌تر از آن که به رودي رسيدن

بايد دريادل باشد

دريادلي را نه کسي ياد داده ، نه کسي آموخته

نه کسي به خاطر آن فنا شده

نه کسي به ياد آن خوابيده

نگويم باش شجاع

نگويم باش ديگرپسند

نگويم باش ...

هر چه خواهي باش

دانم که گويم هرچه ،

هر چه را خواهي کرد که خود خواهي

نگويم ولي خوب دانم که خودخواهي

به ياد داشته باش

زمان را که،

هيچ گاه نديدم زمان،

مردمان را ياد کند،

به ياد داشته باش،

در کنار ابر، بالاي زمين حاصل‌خيز

ايستاده‌اي

و تنها جرقه‌اي لازم است که به دريا

برساندت

آن جا که رها ،

آن جا که آزاد

آن جا که همه مثل هم

ولي اينها را تو گو

دريادلي نشايد ؟

من که گويم بايد

شنيده بودم زماني

هر چه درخت پربارتر، سنگين‌تر

افتاده‌تر

ولي نشنيده‌ بودم که

هر چه سنگين‌تر ، افتاده‌تر

که ديدم هرچه سنگين‌تر ، پر مال تر

مغرورتر ، مسکوت تر

سکوتي که به يادم مي‌آورد

ما نيز در نهايت مسکوت بودن مي‌توانيم

خود باشيم

حتي بيشتر از خود

باز هم خود باشيم

خود . . .

چه کلمه‌ي زشتي

چه ناپاک سخني است

که من و تو هميشه

داريم‌اش در

ديباچه‌ي اسرارمان

من و تو ، خواهيمش

در تمام روزگارمان

که گر خود ، عالم

که گر خود " زيبا

و گر او ، چه زشت

و گر او ، ديگر هيچ

وليکن

اگر ما ، همه

اگر ما ، خدا

اگر ما ،

ما

اين کلمه‌ي زيبا

ساعت 1:15 شب

اول ارديبهشت 83

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر